هم اکنون در پارک جنگلی ارومیه و در جوار هشت شهید گمنام می خواهم خاطره ای تز جبهه و جنگ برای شما بنوبسم.
اسم داستان *قرعه کشی * میباشد.
/این داستان را یکی از رزمنده ها در مسجد محله ،همین امشب روایت می کرد.
راوی می گفت در یکی از عملیات ها قرار بود از میدان مینی عبور کنیم.بر خلاف امروزیا،اون روز ان قدر داوطلب پیدا شد که مجبور شدیم قرعه کشی کنیم.اگر همین الان بین ما قرار باشه برای این کیک های روی میز قرعه کشی کنیم هرکی میخاد زرنگی کنه و دو سه باراسمشو رو کاغذ بنویسه و بندازده داخل گوی تا شانسش بیشتر بشه.اون روز تو اون قرعه کشی هم همین جور بود و بچه تغلب می کردند و می خواستند اسم خودشون دربیاد و برن روی مین.یا خدا
قرعه کشی تمام شد و در اخر باید از بین دو نفر یکی انتخاب میشد.یک پیرمرد پنجاه شصت ساله و ی جون هفده هیجده ساله.جوونه می گفت: حاجی شما زن و لچه داری و خانواده به امید تو هستند و بذار من برم.حاجی می گفت: پسر من عمرمو کردم و زندگی را دیدم و لسه دیگه و تو جوونی و ارزو داری.
خلاصه مذاکرات بین دو نفر به نتیجه نرسیدو قرار بر قرعه کشی شدبار اول اسم جون دراومد ولی حاجی زد زیرش.بر دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد.همدیگر رابوسیدند و پسر رفت روی مین.
حاجی امد تا تکه های پسر را جمع کند.می گفت: به مادرش که همسرمه قول داده بودم پسرمونو برگردونم. وای.......
اری پدر و پسر با هم برای شهادت ...
ماکجا من کجا انها کجا؟؟؟؟
روایت گری حاج حسین یکتا هم که از سیستم خودرو به ان گوش میدادم و در عین حال هم تایپ میکردم،تمام شد و من هم تمام.
خداحافظ شهدای گمنام پارک جنگلی ارومیه